![](/weblog/theme-desiner/38/8.png)
ايمان
مرد جوانی که مربی شنا و دارندهء چندين مدال المپيک بود ٬
به خدا اعتقادی نداشت . او چيزهايی را که درباره خداوند
ميشنيد مسخره ميکرد . شبی مرد جوان به استخر سر پوشيدهء
آموزشگاهی رفت . چراغ خاموش بود ولی ماه روشن بود و همين
براي شنا کافی بود . مرد جوان به بالاترين نقطه تخته شنا رفت و
دستانش را باز کرد تا درون استخر شيرجه برود . ناگهان ٬ سايهء
بدنش را همچون صليبی روی ديوار مشاهده کرد . احساس عجيبی
تمام وجودش را فراگرفت . از پله ها پائين آمد و به سمت کليد برق
رفت و چراغ ها را روشن کرد .
آب استخر برای تعمير خالی شده بود .....
یادمان باشد هیچگاه تنها نیستیم و
خداوند از رگ گردن به ما نزدیکتر است .....
سلام .....
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود ، میون این برهوت ،
ترس از خدا نبود .....!!!!!
نظرات شما عزیزان:
![](/weblog/theme-desiner/38/9.png)